یکـــ گل را تصــور کن!
گلی که با تمــامِ وجــود می خواهـی اش...
دلت ضـعـف می رود برای شَهـدَش که کـامَت را شیـرین کند...
عطـرش که مستـت کند...
و زیبــائی اش که صفـابخش حیـاتـت باشـد...
بنـد بنـدِ وجـودت می خـواهـد بچینـی اش...
ولــی...
از تـرسِ اینـکه مبـادا پژمـرده اش کنی!
با حســرت از دور فقط تمـاشـایش می کنی...
چون اگر حتی یکـــ گلبــرگ از گلبـرگهایش کــم شود!
هرگـز خـودت را نخواهی بخشیــد...!
از سـویِ دیگـر...
فکر دستهای یکـــ غریبه که هر آن ممکن است گلت را بچینند دیوانه ات می کند!!
جـز خـودت و خـدا کسـی نمی داند که جــانت به جانِ آن گُل بستــه است...
و تـو داری با ایـن تـرس روزهـا را به سختـی شب می کنـی...
و آرزو داری ای کــاش می شد تابلــوئی بود کنـار گُلت که رویش نـوشتـه بود:
این گل صــاحب دارد...